سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کلام روز :   بخشنده نادان نزد خدا از پارسای بخیل، محبوب تر است. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
vh  


تهیه و تنظیم توسط رضوان در جمعه 88 شهریور 27 ساعت 10:54 صبح

بسم ربّ المهدی

 

رفتم تو نخ صادق هدایت! بدجوری!
.
.
.
یه کتاب گرفتم به اسم «زنی که مردش را گم کرد»؛ مجموعه‌ی 14 تا داستان کوتاهه از هدایت: 
(1) زنده به گور: روایت آخرین روزها و لحظه‌های زندگی و احساسات و عقاید یک مرد که قصد خودکشی داره...
(2) آبجی خانم: داستان دو خواهر با تفاوت‌های فراوان و اتفاقی که زندگی هر دو تا رو دگرگون می‌کنه...
(3) مرده‌خورها: از اسمش معلومه؛ مرده‌خوری دو هوو و جنگ لفظی‌ای که بین‌شون در می‌گیره و اتفاق جالب آخر داستان...
(4) سه قطره خون: ... (...: یعنی که اصلا نفهمیدم داستان چی به کیه! هر کی فهمید به ما هم بگه!)
(5) داش آکل: عشق یه... یه... یه... چی بهشون میگن؟ بزن بهادر؟ (چه می‌دونم والله) به یه دختر که... (خُب خودتون برید بخونیدش که من نخوام این همه سه نقطه بذارم!)
(6) سایه مغول: تصویر گوشه‌ای از وحشی‌گری‌های مغول‌ها در ایران...
و...
که من از بین این چند تا داستان، فقط از «داش آکل» و «مرده‌خورها» خوشم اومد.


با وجود چیزای بعضاً ناجوری که راجع به «هدایت» شنیده بودم، اما واقعاً بی‌طرفانه می‌خوندم، بدون ذره‌ای قضاوت؛ حتی با مطالعه‌ی مقدمه‌ی کتاب، خیلی مشتاقانه خوندن کتاب رو شروع کردم، اما کتاب که تموم شد حقیقتاً یه نفس راحت کشیدم! با این‌که «هدایت» این‌قدر زیبا و ساده و روان داستان نوشته، اما از این همه تاریکی و پوچی و خودکشی و این جور چیزا دیگه اعصابم داشت خورد می‌شد. دارم فکر می‌کنم برم بقیه‌ی داستان‌هاش رو بگیرم و بخونم یا نه. دست‌کم برای خوندن «بوف کور» حسابی تردید کردم؛ در عین حال دوست ندارم آثار هدایت رو نیمه‌کاره رها کنم. (حالا یکی نیست بگه تو چه کار این آقا داری و چی‌چی از تو اینا در میاد که تو این‌قدر طالب شدی بخونی!)

ولی از شوخی دراومده، یکی که داستان‌های دیگه رو خونده بیاد نظر بده و بگه بقیه‌شون چه‌طوری هستن و یه مختصری توضیح هم مرحمت بفرمایند! ممنون میشم.

 

پی‌نوشت بی‌ربط: یک ماه پیش رفتیم شمال ولی من هنوزم که هنوزه حوصله نکردم عکساشو بذارم این‌جا. کارم که تموم بشه، ان‌شاءالله تو پست بعدیم یه چیزایی از اون سفر می‌نویسم و میذارم.


تهیه و تنظیم توسط رضوان در پنج شنبه 88 شهریور 12 ساعت 6:59 صبح
بسم ربّ الحسین
قلم به دست می‌گیرم و لای دفترم را باز می‌کنم و مثل همیشه بالای صفحه می‌نویسم: "به نام خدا". ناخودآگاه ذهنم به سال‌های دور پر می‌کشد؛ به درون کلاس انشاء:
- معلّم: بچه‌ها! موضوع انشاء جلسه‌ی بعد...
صدای همهمه‌ی بچه‌ها بلند می‌شود و معلّم با خودکارش روی میز می‌کوبد. غوغای کلاس که پایان می‌یابد، آرام و زیبا روی تخته‌ی سبز می‌نویسد: "اگر در کربلا بودید چه می‌کردید؟" و دوباره ظرف کلاس از هیاهوی بچه‌ها لبریز می‌شود. من امّا روی دفترم خم می‌شوم و می‌نویسم: "واقعا اگر من در کربلا بودم چه می‌کردم؟؟؟" و قلمم بی‌هدف و سرگردان در میان انگشتانم می‌چرخد تا شاید کلیدی باشد برای ذهن قفل‌شده‌ام. دانسته‌هایم را جستجو می‌کنم تا بتوانم وقایع کربلا را کنار هم بچینم. همه‌ی چیزهایی که خیلی خوب به یادم مانده‌اند مربوط می‌شوند به تعزیه‌هایی که در حسینیه‌ی بزرگ و بدون سقف روستای مادرم تماشا می‌کردم. به ناگاه صدای شمر در گوشم می‌پیچد: "یا حــســیــن! عرضی به خدمتت دارم..." و جواب امام را که...
- زنگ خورده، نمی‌خوای بری خونه؟!
مجبور شدم نیمه‌کاره رهایشان کنم. راستی، کجای کار بودم؟
یا لـیـتـنـا کـنّـا مـعـکـم را که به یاد می‌آورم به خودم جرأت می‌دهم که قهرمانی از قهرمانان کربلا باشم در میان خط‌های دفتر انشایم. تمام که می‌شود و از اول می‌خوانم یک چیزی کم دارد: صداقت!
خنجر زیر گلوی دو طفلان در ذهنم تصویر می‌شود و وهب در لباس دامادی و خیمه‌های به آتش کشیده شده...
نه! نه! نه! نمی‌توانم بخوانمش. من حتی از خط‌کش توی دست معلّم و نگاه‌های غضبناک مدیر هم می‌ترسم چه برسد به شمشیر و نیزه و خون!
قلم را زمین می‌گذارم و دفترم را ورق می‌زنم و بالای صفحه می‌نویسم: "به نام خدا" و شروع می‌کنم به نوشتن. این‌بار تمام حقیقت را با زبان کودکانه‌ام می‌نویسم. از نوشتن‌شان بسیار شرم دارم ولی از پنهان کردن حقیقت، بیشتر. بغض، گلویم را می‌فشرد، دستم خیس عرق بود و انگشتانم می‌لرزیدند و قلمم هنوز پابرجا بود و مصرّانه می‌نوشت تا رسید به کلام آخر: "من اگر در کربلا بودم شاید از غصّه دقّ می‌کردم و شاید هم... "
- اشک‌هایت را پاک کن. به قول سیّد حسن: "از دست زنگ‌های انشاء کاری برنمی‌آید... "
پاک‌کن را برمی‌دارم و "به نام خدا" را پاک می‌کنم و به جایش می‌نویسم:
بسم ربّ الحسین
قرار بود این‌جا درباره‌ی شما بنویسم آقا جان... ای حسین شهید! اما اشک‌هایم زودتر از این قلمِ خسته دست به کار شدند و تمام گفته‌ها و ناگفته‌ها را بر تن کاغذ حک کردند. همه‌ی حرفم همین بود: پدر و مادرم به فدایتان! گرچه با شما نبودم اما عهد می‌بندم که بعد از شما کاری نکنم که جزو گروه ملعون "... شایعت و بایعت و تابعت علی قتله" باشم.        و السّلام
و این‌بار در گوشه‌ی دلم نجوا می‌کنم: یـا لـیـتـنـا کـنّـا مـعـکـم فـنفـوز فـوزاً عظیماً

تهیه و تنظیم توسط رضوان در چهارشنبه 87 بهمن 2 ساعت 3:29 صبح
   1   2      >