بسم ربّ الحسین
قلم به دست میگیرم و لای دفترم را باز میکنم و مثل همیشه بالای صفحه مینویسم: "به نام خدا". ناخودآگاه ذهنم به سالهای دور پر میکشد؛ به درون کلاس انشاء:
- معلّم: بچهها! موضوع انشاء جلسهی بعد...
صدای همهمهی بچهها بلند میشود و معلّم با خودکارش روی میز میکوبد. غوغای کلاس که پایان مییابد، آرام و زیبا روی تختهی سبز مینویسد: "اگر در کربلا بودید چه میکردید؟" و دوباره ظرف کلاس از هیاهوی بچهها لبریز میشود. من امّا روی دفترم خم میشوم و مینویسم: "واقعا اگر من در کربلا بودم چه میکردم؟؟؟" و قلمم بیهدف و سرگردان در میان انگشتانم میچرخد تا شاید کلیدی باشد برای ذهن قفلشدهام. دانستههایم را جستجو میکنم تا بتوانم وقایع کربلا را کنار هم بچینم. همهی چیزهایی که خیلی خوب به یادم ماندهاند مربوط میشوند به تعزیههایی که در حسینیهی بزرگ و بدون سقف روستای مادرم تماشا میکردم. به ناگاه صدای شمر در گوشم میپیچد: "یا حــســیــن! عرضی به خدمتت دارم..." و جواب امام را که...
- زنگ خورده، نمیخوای بری خونه؟!
مجبور شدم نیمهکاره رهایشان کنم. راستی، کجای کار بودم؟
یا لـیـتـنـا کـنّـا مـعـکـم را که به یاد میآورم به خودم جرأت میدهم که قهرمانی از قهرمانان کربلا باشم در میان خطهای دفتر انشایم. تمام که میشود و از اول میخوانم یک چیزی کم دارد: صداقت!
خنجر زیر گلوی دو طفلان در ذهنم تصویر میشود و وهب در لباس دامادی و خیمههای به آتش کشیده شده...
نه! نه! نه! نمیتوانم بخوانمش. من حتی از خطکش توی دست معلّم و نگاههای غضبناک مدیر هم میترسم چه برسد به شمشیر و نیزه و خون!
قلم را زمین میگذارم و دفترم را ورق میزنم و بالای صفحه مینویسم: "به نام خدا" و شروع میکنم به نوشتن. اینبار تمام حقیقت را با زبان کودکانهام مینویسم. از نوشتنشان بسیار شرم دارم ولی از پنهان کردن حقیقت، بیشتر. بغض، گلویم را میفشرد، دستم خیس عرق بود و انگشتانم میلرزیدند و قلمم هنوز پابرجا بود و مصرّانه مینوشت تا رسید به کلام آخر: "من اگر در کربلا بودم شاید از غصّه دقّ میکردم و شاید هم... "
- اشکهایت را پاک کن. به قول سیّد حسن: "از دست زنگهای انشاء کاری برنمیآید... "
پاککن را برمیدارم و "به نام خدا" را پاک میکنم و به جایش مینویسم:
بسم ربّ الحسین
قرار بود اینجا دربارهی شما بنویسم آقا جان... ای حسین شهید! اما اشکهایم زودتر از این قلمِ خسته دست به کار شدند و تمام گفتهها و ناگفتهها را بر تن کاغذ حک کردند. همهی حرفم همین بود: پدر و مادرم به فدایتان! گرچه با شما نبودم اما عهد میبندم که بعد از شما کاری نکنم که جزو گروه ملعون "... شایعت و بایعت و تابعت علی قتله" باشم. و السّلام
و اینبار در گوشهی دلم نجوا میکنم: یـا لـیـتـنـا کـنّـا مـعـکـم فـنفـوز فـوزاً عظیماً
قلم به دست میگیرم و لای دفترم را باز میکنم و مثل همیشه بالای صفحه مینویسم: "به نام خدا". ناخودآگاه ذهنم به سالهای دور پر میکشد؛ به درون کلاس انشاء:
- معلّم: بچهها! موضوع انشاء جلسهی بعد...
صدای همهمهی بچهها بلند میشود و معلّم با خودکارش روی میز میکوبد. غوغای کلاس که پایان مییابد، آرام و زیبا روی تختهی سبز مینویسد: "اگر در کربلا بودید چه میکردید؟" و دوباره ظرف کلاس از هیاهوی بچهها لبریز میشود. من امّا روی دفترم خم میشوم و مینویسم: "واقعا اگر من در کربلا بودم چه میکردم؟؟؟" و قلمم بیهدف و سرگردان در میان انگشتانم میچرخد تا شاید کلیدی باشد برای ذهن قفلشدهام. دانستههایم را جستجو میکنم تا بتوانم وقایع کربلا را کنار هم بچینم. همهی چیزهایی که خیلی خوب به یادم ماندهاند مربوط میشوند به تعزیههایی که در حسینیهی بزرگ و بدون سقف روستای مادرم تماشا میکردم. به ناگاه صدای شمر در گوشم میپیچد: "یا حــســیــن! عرضی به خدمتت دارم..." و جواب امام را که...
- زنگ خورده، نمیخوای بری خونه؟!
مجبور شدم نیمهکاره رهایشان کنم. راستی، کجای کار بودم؟
یا لـیـتـنـا کـنّـا مـعـکـم را که به یاد میآورم به خودم جرأت میدهم که قهرمانی از قهرمانان کربلا باشم در میان خطهای دفتر انشایم. تمام که میشود و از اول میخوانم یک چیزی کم دارد: صداقت!
خنجر زیر گلوی دو طفلان در ذهنم تصویر میشود و وهب در لباس دامادی و خیمههای به آتش کشیده شده...
نه! نه! نه! نمیتوانم بخوانمش. من حتی از خطکش توی دست معلّم و نگاههای غضبناک مدیر هم میترسم چه برسد به شمشیر و نیزه و خون!
قلم را زمین میگذارم و دفترم را ورق میزنم و بالای صفحه مینویسم: "به نام خدا" و شروع میکنم به نوشتن. اینبار تمام حقیقت را با زبان کودکانهام مینویسم. از نوشتنشان بسیار شرم دارم ولی از پنهان کردن حقیقت، بیشتر. بغض، گلویم را میفشرد، دستم خیس عرق بود و انگشتانم میلرزیدند و قلمم هنوز پابرجا بود و مصرّانه مینوشت تا رسید به کلام آخر: "من اگر در کربلا بودم شاید از غصّه دقّ میکردم و شاید هم... "
- اشکهایت را پاک کن. به قول سیّد حسن: "از دست زنگهای انشاء کاری برنمیآید... "
پاککن را برمیدارم و "به نام خدا" را پاک میکنم و به جایش مینویسم:
بسم ربّ الحسین
قرار بود اینجا دربارهی شما بنویسم آقا جان... ای حسین شهید! اما اشکهایم زودتر از این قلمِ خسته دست به کار شدند و تمام گفتهها و ناگفتهها را بر تن کاغذ حک کردند. همهی حرفم همین بود: پدر و مادرم به فدایتان! گرچه با شما نبودم اما عهد میبندم که بعد از شما کاری نکنم که جزو گروه ملعون "... شایعت و بایعت و تابعت علی قتله" باشم. و السّلام
و اینبار در گوشهی دلم نجوا میکنم: یـا لـیـتـنـا کـنّـا مـعـکـم فـنفـوز فـوزاً عظیماً
نظرات شما
()
تهیه و تنظیم توسط
رضوان در چهارشنبه 87 بهمن 2 ساعت 3:29 صبح